مسیر زندگی

رویای ناتمام

مسیر زندگی

رویای ناتمام

...


تمام جونم درد گرفت انقدر رو تردمیل دویدم که کمبود بخورم زمین

بدنسازی خوبه ها ولی محیطش خیلی هیجان انگیز نیست

دلم یک ورزش پر شور مثل فوتسال میخواد

اما...

یادش بخیر


سخت ترین تصمیم

دیروز دیگه انقدر فکر کردیم که خواهرم چی بخوانه مریض شدیم

دست آخرم قرار شد همون مامایی رو بخوانه

اصلا به حسابداری علاقه نداره و چون روزانه قبول شده نمی توانه کنکور بده

شانس بیچاره اینجوری شد دیگه

مامایی به پزشکی نزدیکتره و حداقل یک چیزایی از پزشکی یاد میگیره

نون زن و بچه شو که نمی خواهد بده پس همون مامایی بهتره و علاقه اشم داره

خدایی استعدادشو داره هر وقت کسی مریض میشه یک نکاتی میگه که دهن آدم باز میمونه

فقط شرایط ادامه تحصیلش خیلی سخته و اونم توکل به خدا تا 4 سال دیگه هزار جور اتفاق می افته

واسه منم خوبه  تا اون موقع منم بچه ای چیزی داشتم آبجی جونم و دارم دیگه

شاید به آرزوش اینجوری نزدیکتر باشه

خدایا شکرت

پول دانشگاهمون سر به فلک کشیده

خدایا من کار پیدا کنم راحت بشم.دعاااااا بصورت جدی بفرمایید

درست شد

دیروز واقعا اعصابم ریخته بود بهم

صبح با خواهرم دوباره رفتیم دانشگاه و مدیر گروه پیدا کردم وکلی سوال پرسیدم ازش

ارشد خیل با کارشناسی فرق داره

اون واحد ریاضی مهندسی رو هم برداشتم  و شدم 9 واحد

خواستم 12 واحدش کنم ولی مدیر گروهمون گفت سخته و نمی توانی و از اینجور حرفها

فعلا 9 تا رو برداشتم تا حذف و اضافه

چقدر دانشجوهای ارشد مخصوصا آقایون سن بالا هستند

.

.

.

تازه رفتم جلسه دفاع یکی از دانشجوها نشستیم با خواهرم و کلی خوراکی دادند خوردیم

خواهرم و بردم با محیط دانشگاه آشنا بشه دو سه روز دیگه میخواد بره آماده باشه

حالا مونده مامایی تهران آزاد و بره  یا حسابداری روزانه دانشگاه تهران

امیدوارم درست انتخاب کنه


چی بود نفهمیدم

امروز رفتم ثبت نام کردم

ریاضی مهندسی پیشرفته نفهمیدم چیه

به مسئولش گفتم که کارشناسی مهندسی پاس کردم اونم حذفش کرد برام

حالا میترسم جزو دروس پایه ارشد باشه

شاید مجبور شدم باز برم

کلاسام های پخش و پلا شد

کلی هم زجر کشیدم چه بلاهایی که سرم نیومد برای ثبت نام

خدایا درست بشه میترسم واحدام حذف بشه

روزهای سختی در پیش دارم

بزرگ شدن

 امروز رفتنی دانشگاه چندتا آقای گنده بک با هم دعوا کردند و جلوی من فحش های رکیک می دادند منم خیلی ترسیدم

بعدشم شروع کردند سنگ انداختن طرف همدیگه

سرشون داد زدم و زودی فرار کردم

یک ربعی دست و پام می لرزید

زهرا اومد و رفتیم مدرکمونو گرفتیم و حسابی خوشحالی کردیم

رفتیم آخرین بار بستنی خوردیم و از دانشگاه خداحافظی کردیم

سوار اتوبوس شدیم و وقت خداحافظی زهرا کلی اشک ریخت

من زیاد ناراحت نبودم ولی خوب دلم تنگ میشه برای دوستم

این روزها من دارم با همه خداحافظی میکنم

دارم پا میذارم توی یک دنیای واقعی تر خشن تر

روابط تازه کارهای تازه

بزرگ شدن خیلی سخته

مدرکمو دادم مامان و بابام کلی خوشحال شدند

همین برای من کافیه





عکس بوسه دختر و پسر