امروز سعی کردم روزمو خوب شروع کنم
لباس گرم پوشیدم و از خونه بیرون رفتم به مناظر بیرون نگاه کردم و خدا رو شکر کردم
کلی آهنگ با صدای بلند گوش دادم و راه رفتم
امید وارم فرزانه خرابش نکنه
دیروز انتخب واحد داشتم بخاطر اینکه حرف بابایی رو گوش بدم 5 واحد برداشتم تا حذف و اضافه
انقدر خوشحال ش که خدا میدونه
توکل بخدا ان شالله بعدا بتوانم درسای بهتر بردارم
پریروز فرزانه با خواهرش خیلی اذیتم کردند
منم به بابا گفتم اونم گفت زنگ بزن به کارفرما بگو دیگه نمیخواد بری
منم زنگ زدم گفتش نه تو نمیخواد بری خواهرشو میگم بره
خیلی مرد خوبیه.خدایی باهام همه جوره راه اومده
عمومم گفت فعلا برو تا یک جای بهتر برات پیدا کنم بری
واقعا تحملشو دیگه ندارم
خیلی بد دهن و بی ادبند
هر چی احترام میارم بهش حالیش نیست
حالا امروز میخواد باز دعوا بشه
راستش بیخیال اونم شدم انقدر بی حس شدم که حرف و نق زدن هاش برام اصلا مهم نیست
جالبه دیگه حتی ناراحتم نمیشم
واقعا ربات شدم ها
حالم ازش بهم میخوره دختره شارلاتان عوضی نفهم آشغال
....(فحش خیلی بد)
خدا لعنتش کنه
حسش نیست چیزی بگم
کلا حوصله ندارم
حتی حرف زدن
همه لحظه ها تند تند از کنار هم میگذرند
احساسات عواطف و اتفاقات تکراری.مشکلات و درگیری های تکراری از پس هم رد میشند
و من احساس بی رمق بودن دارم
مثل یک مرده متحرک
حتی یک باران قشنگ هم من و خوشحالم نمیکنه
حتی قبولی هم منو زیاد خوشحال نکرد
ربات
دیگر تو را آرزو نخواهم کرد، هیچوقت! تو را آن لحظه ای میخواهم که خودت بیایی" بادل خودت " نه با آرزوی من!