همه دوستام حرف از رفتن از ایران و میزنند
راستش من بهش فکر نمیکردم ولی هرچی جلو میرم و با محدودیت های تحصیلی مثل تهیه مقاله و کتاب و ادامه تحصیل روبرو میشم
منم دارم بهش فکر میکنم گه گاهی
لیدا میگفت اگه وضعیت روحی اش اینجوری پیش بره میخواد بره یک کشور عربی
آزاده میخواد بره ایتالیا الهه هم میگه آلمان
من برام مهم نیست ولی کانادا یا هند
دلم برای لیدا سوخت.کم کم دارم احساسش و میفهمم
راست میگه ما داریم کارایی رو انجام میدیم که هیچ برنامه ای برای آینده مون نداریم
نه کار نه تحصیل نه ازدواج
هنوز نتوانستم یک استاد راهنما انتخاب کنم.هیشکی درست برام وقت نمیذاره
من بینش میخوام این رو هم ندارند
واقعا نمیدونم قراره چیکار کنم
فقط عل اللهی دارم پیش میرم
یاد این جمله تو مستند میراث آلبرتا افتادم:
” آنها که میروند وطنفروش نیستند. آنهایی که میمانند عقب مانده نیستند. آنهایی که میروند، نمیروند آن طرف که مشروب بخورند. آنهایی که میمانند، نماندهاند که دینشان را حفظ کنند. همهی آنهایی که میروند سبز نیستند. همهی آنهایی که میمانند پرچم به دست ندارند. آنهایی که میروند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین میشوند. یک هفته مانده میگریند و یک روز مانده به این فکر می کنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود. و آنهایی که میمانند، می مانند تا وطن را جایی برای ماندن کنند… “
من عرضه شو ندارم :)))