-
خالی
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1392 09:05
دیروز تمام استخوان هام درد میکرد معده ام هم از یک طرف فکر کنم سرما خورده باشم امروز نرفتم کارآموزی ترجیح دادم استراحت کنم و کمی به درسام برسم کلی تمرین مطلب دارم که باید بنویسم تازه کلی هم گزارشکار دارم امروز باید بتوانم قسمتی شو انجام بدم تا برای کنکورم بخوانم وای میکرو هم میپرسه وای فیلم کره ای هم هنوز ندیدم دیگه...
-
روزم
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1392 14:25
امروز تمام برنامه نویسی هامون اشتباه داشت پسرها دستمون انداختند ماهم حسابی حرص خوردیم از صبح معده درد داشتم کلاسامو پیچوندم و زودتر اومد دو هفته دیگه امتحانهام شروع مشه میتشم
-
اشک
جمعه 30 فروردینماه سال 1392 00:56
اینم از چشمای پر اشک چون اشک دو نفر رو درآوردم امروز اصولا اشک خودم زودتر درمیاد ولی ایندفعه انگار برعکس شد امروز من برای جانبازها اشکم دراومد خوبه آدم احساس میکنه هنوز زنده اس و هنوز قلب داره
-
تسلیت
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 10:21
بالاخره بهش تسلیت گفتم چشاش پر شد از اشک ولی بالاخره توانستم بگم کلی با هم ورزش کردیم و خندیدیم خدا بهشون صبر بده
-
همه چی نوشت
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 00:30
امروز زری بهم اس داد و بعدش بهش زنگیدم نتوانستم بهش تسلیت بگم فردا میبینمش قرار گذاشتم با مامانم بریم دنبالش باهم بریم ورزش پارک فردا بهش تسلیت میگم فوت پدرشو از طرفی دلم نمیاد ناراحتش کنم و یادش بندازم این چند روز خیلی سرم شلوغ بود حتی فردا و پس فردام کلاس دارم ولی نمیرم یعنی هم خودم نمیرم هم بابا نمیذاره برم آخه...
-
زیر باران
شنبه 24 فروردینماه سال 1392 19:06
امروزم گذشت پول پروژه مو دادم و رسید گرفتم هوا بارونی بود از رفتن به میدون آزادی متنفرم چیزهای خوبی رو برام تداعی نمیکنه با زهرا بعد کلاس رفتیم پول و دادیم امیدوارم زود تموم کنه چون احتمالا تابستون تهران نیستم شهریورم مشهدم احتمالا الانم هوا بارونیه دعای زیر بارون و دوست دارم کاش زودتر شب بشه و تنهایی برم زیرش و دعا...
-
پیچیده
جمعه 23 فروردینماه سال 1392 09:13
فکرم مشغول خیلی چیزهاست آینده ی نزدیک داره دیوونه ام میکنه استرس میگیرم اینجوری این دو ماه پیش رو قراره خیلی اتفاقها بیافته خیلی دارم اذیت میشم همه چی تو هم پیچیده همشو میریزم تو خودم کسی درک نمیکنه که بگم
-
گونی برنج
پنجشنبه 22 فروردینماه سال 1392 08:22
دیروز ساعت هشت رفتم کار آموزی کتاب و تمرین هامم بردم نشستم تو ادراره نوشتم گه گاهم به حرفای کارمند ها که از سر بیکاری بهم میزدند گوش میدادم و میخندیدم درسم که خواندم اجازه گرفتم برگشتم خونه بعد ازظهر زنگ زدم برای پروژه ام گفت حدودا دویست تومن میشه و باید صد تومن و اول بدیم قرار شد شنبه بریم آزادی ازش رسید بگیریم بعدش...
-
ایران دیگه
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1392 15:56
امروز رفتم کار آموزی سه ساعت تو اتاق تنها بودم و در و دیوار نگاه کردم دیدم بابا اینها خودشون بیکارند هیچی دیگه میخوام بپیچونم بعضی وقتها برم
-
قوی باش
پنجشنبه 15 فروردینماه سال 1392 08:40
آدما گاهی اوقات گریه می کنن نه بخاطر اینکه ضعیف هستند بلکه به این خاطر که برای مدت طولانی قوی بوده اند… گاهی وقتا هم بعضی ها خودشونو میزنند به نفهمی این از همه چی سخت تره
-
بچه
دوشنبه 5 فروردینماه سال 1392 07:40
دیشب من برام اتفاقی افتاد که واقعا فهمیدم چقدر بچه گانه فکر میکردم واقعا بزرگ شدم .دیگه تا آخر عمرم جشن تولد نمیخوام فقط این و بگم که برام کیک خریدند دوست ندارم تعریف کنم بگم چی شد فقط متنبه شدم
-
۱۳۹۲
چهارشنبه 30 اسفندماه سال 1391 06:50
سال ۱ ۳ ۹ ۲ و اومدن بهار مبارک باد بوس وس بوس التماس دعا ان شالله سال خوبی باشه برای ملت ایران
-
خداحافظ زمستان
جمعه 25 اسفندماه سال 1391 08:51
دیروز والدینم رفته بودند خرید میوه تره بار کلی خرید کردند برای عید.خدارو شکر ما داریم میخریم خیلی ها ندارند سر سفره عید حتما دعا برای اونها که ندارند یادتون نره بهار رو دوست دارم مخصوصا اوایلش که هوا خنکه و سبزه ها تازه سبز میشند مامان کلی سبزه به شکلهای مختلف گذاشته سبز شدند یک ماهی قرمز هم خریدیم یک هفت سین کوچولو...
-
دیروز
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1391 07:46
دیروز دفاع مقدس داشتیم و اولین کلاس عمومی مختلط بود نه دومی آخه ادبیاتم مختلط بود بعد کلاس با مریم رفتیم نمره کارآموزی شو از استادش گرفت منم رفتم یک معرفی نامه گرفتم رفتم سرکلاس میکرو نشستیم و وقتی استاد حرف میزد من متوجه شدم خیلی چیزها رو هنوزم بلد نیستم یک ایراد اساسی سیستم آموزشی اینه که مثلا تو رشته ی ما میاد یک...
-
پر از نگرانی
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 17:40
امروز سه تا آزمایشگاه داشتم و حسابی پوستم کنده شد تازه یکی شون گفته هم شبیه سازی کنیم هم گزارش کار و ایمیل کنیم واقعا بعضی ها چه توقعاتی دارند .من تازه دارم مطلب و پروتوس یاد میگیرم راستی تو برنامه از کی بپرسم از تلویزیون پخش شد استادمون و دیده بودم. قراره کارآموزی برم ونک.دوست بابا گفته بیاد پیش خودم حالا چون جاش عوض...
-
پارک
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1391 17:36
امروز با زهرا و سعیده رفتیم پارک جوانمردان از اول که وارد شدیم عکس گرفتیم .فکر کنم یک 400 تایی شد بعدش ناهار خوردیم و فیلمم گرفتیم هیچ کس نبود ما هم رفتیم کلی با وسایل هاش بازی کردیم.یک تاب مشتم داشت که خیلی حال داد سوارش شدیم.کلی جیغ و داد زدیم آخر سرم بدن درد گرفتیم و پا دارد و برگشتیم خیلی راهش دور بود و واقعا خسته...
-
اگر...؟
یکشنبه 16 مهرماه سال 1391 06:49
هر کسی را می توانستم دوست داشته باشم اگر ...!؟ دوست داشتن را از تو شروع نمی کردم... بــُزرگــتــَریــن اِشــــتِــبــآهــَت ایــن بــود فـــِکــر مــیکـــَردی مـــَن تـــآ هــَمــیــشــه / صــَبــورَم /
-
مردم چشم ندارند
جمعه 14 مهرماه سال 1391 22:06
دوشنبه صبح با زهرا کلاس داشتیم منتظرم بود بیام و سوار اتوبوس بشم.هی زنگ میزد که بدو برات جا گرفتم الان راه می افته.منم مجبور شدم بدو ام و جلوی اوتبوس رو گرفتم و هی سرفه کردم بله سرما رو خوردیم.کلی تصمیم داشتم درس بخوانم ولی چشم خوردم و اینجوری شدم.آخه چند بار تو اتوبوس کتاب دستم گرفتم و درس خواندم و مردم نگاه میکردند...