امروز دانشگاه تنها بودم
دلم خیلی گرفت
استادم نیومده بود
من حوصله ام نشد بشینم تا کلاس بعدی شروع بشه
خیلی حس غریبانه ای دارم
بالاخره کارایی ثبت نام خواهرمو انجام دادم
پوستی ازم کنده شدها
دیگه خیالم راحته راهشم یاد گرفت
فقط موند آزمایش خون و قلب و غیره که خودشون میبرندش دیگه به من ربطی نداره
یک روز همه ی این کارها رو بابام برای من انجام داد حالا امروز من برای دخترش انجام دادم
وقتی بزرگتر هستی احساس مسئولیت میکنی مثلا از خیابون رد شدنی ناخودآگاه دست خواهرمو میگرفتم و اونم بدش میومد
یا همش وسایلشو چک میکردم چیزی جا نذاره اونم همش حرص میخورد
عین این مادرها هنوز باورم نشده دیگه بزرگ شده
از شنبه کلاسهاش شروع میشه.سیستم آموزشی شون بلکل با رشته های دیگه فرق داره
چنذ باری قبل از ثبت نام قطعی بازم دو دل بود.من رفتم یک دانشجو پزشکی یک پرستاری و 5 نفر مامایی آوردم و گفتم باهاشون حرف بزنه و تصمیم بگیره و خانم آخر سر گفت همین جا میمونم
اشکمو که درآوردند همش دنبال کاراش دویدم آخرشم کارش درست شد
این بابا بدجور من و اذیت کرد آخه قبل از رفتن به دانشگاه خواهرم رفتم دانشگاه خودمو و یک درس برداشتم بعدش رفتیم دانشگاهشون و دیر شد گفتد پس فردا بیایید
همه منو دعوا کردند که چرا اول نرفتم دانشگاه خواهرم والان کلاساش تموم میشه شاید انداختنش ترم بهمن.
منم آی زدم زیر گریه
داشتم از عذاب وجدان میمردم
نمیخواستم دیگه برم ولی بابا واقعا وقت نداشت
خدا رو شکر درست شد
پول دانشگاهمونم این ترم خدا یکجورایی رسوند
روزیی هرکس دست خداست نباید حرص پول زد
فردا میرم دانشگاه و اولین روز نمیدونم چطوری خواهد بود
توکل به خدا