امروز زری بهم اس داد و بعدش بهش زنگیدم
نتوانستم بهش تسلیت بگم فردا میبینمش
قرار گذاشتم با مامانم بریم دنبالش باهم بریم ورزش پارک
فردا بهش تسلیت میگم فوت پدرشو
از طرفی دلم نمیاد ناراحتش کنم و یادش بندازم
این چند روز خیلی سرم شلوغ بود
حتی فردا و پس فردام کلاس دارم ولی نمیرم
یعنی هم خودم نمیرم هم بابا نمیذاره برم
آخه جمعه است منم این هفته همش بیرون بودم
موهامو کوتاه کردم.اصلا دوست نداشتم ولی مامان مجبورم کرد
گفت همش بیرونی و هوام گرم شده کوتاه کن راحت بشیم از دستت
الانم میخواستم درباره ی سیستم اداری بگم ولی حسش نیست
خدای بخیر کنه اردبیهشت ماه رو
یکی از فشرده ترین برنامه ها رو دارم.
زهرا از الان غم باد گرفته که دانشگاه داره تموم میشه
چیکارش کنم من که زیاد ناراحت نیستم چون بازم میخوام ادامه بدم
ان شا الله
سه شنبه 6 نفری نشسته بودیم تو حیاط دانشگاه
انقدر شلوغ بازی کردیم و خندیدیم که همه ما رو نگاه میکردند
دیگه برامون مهم نیست بقیه چی میگن چون ما که رفتنی شدیم
شغل شوهرهای آیندمون و نوشتیم و قرعه کشی کردیم
مال زهرا شد لوله کش مال الهام شد وانتی و...
خلاصه خوش گذشت.دل بچه ام زهرا هم شاد شد
در جواب دوست قدیمی ام باید بگم چشم محتاجیم به دعا
فعلا
ye lahze chesham pore ashk shod.nemidunam chera!
harja hasti az tahe delam arezuye shadi va khoshbakhti va moafaghiat daram barat
چرا؟
واسه فوت بابای زری؟
یا دلت واسه دانشگاهت تنگ شد؟