دوشنبه صبح با زهرا کلاس داشتیم منتظرم بود بیام و سوار اتوبوس بشم.هی زنگ میزد که بدو برات جا گرفتم الان راه می افته.منم مجبور شدم بدو ام و جلوی اوتبوس رو گرفتم و هی سرفه کردم
بله سرما رو خوردیم.کلی تصمیم داشتم درس بخوانم ولی چشم خوردم و اینجوری شدم.آخه چند بار تو اتوبوس کتاب دستم گرفتم و درس خواندم و مردم نگاه میکردند
همین شد که یک شب تا صبح لثه هام میخارید خوابم نمی برد دکتر گفت از سینوسهامه منم شب بعدش بخور کردم و راحت خوابیدم
یکشنبه باید برم خونه عموم
کاریه که باید یکبارم شده انجامش بدم
بابا رو مجبور کردم صبح ها زود بیدار شه که من بیچاره مجبور نشم دنبال اتوبوس بدو ام
خدا کنه این داداش و بابام فردا دیر نکنند
چشمشون کور بشه ایشالله